|
نامه ای از یک دوست به ارینب مشایخی دیروز و ارمیای خواننده ی امروز!
برگرفته از وبلاگ خانم موذن
سلام ارینب.
از همان روز اوّلی که عکس و خبر خوانندگی ات را در سایت های خبری دیدم، یعنی از روز 7 فروردین تا امروز، خیلی با خودم کلنجار رفتم که این همه حرفی را که در دلم قل قل می زدند برایت بنویسم یا نه.
یک هفته از غصّۀ عاقبت تو، مثل آدم های مریض و سرگردان بودم. انگار دنیا دور سرم می چرخید. یک هفته مدام خاطراتت را مرور کردم و به دست نوشته ای که از تو داشتم خیره شدم.
توی یک مدرسه بودیم. من چهارم بودم و تو اوّل. از آن بچّه های خیلی شاخص مدرسه نبودی. ساکت و بی سروصدا و سرت به کار خودت بود.
آشنایی ما برمی گردد به وقتی که برای جشنواره، گروه سرود تشکیل دادیم. من مسئول گروه بودم و تو یکی از 25 عضو گروه. فقط همین.
تو را با نجابتت به یاد دارم. با لبخندهای موقّرت. با لباس های ساده ات. با چادرمشکی ای که گل های برّاق داشت.
یادت هست چفیه ها و پیشانی بندهایی را که چه عاشقانه و صادقانه می بستیم؟ یادت هست پرچم های "لبّیک یا خامنه ای" را که جزئی از وجودمان شده بود؟ یادت هست حسّ غریبی را که در دل هایمان موج می زد از بیت به بیت شعری که می خواندیم؟ یادت هست "حیدری" روز اجرا، روی سن گریه می کرد و وقتی از صحنه پایین آمدید، از آن همه احساسی که فوران می کرد، نشستید به گریه و دسته جمعی دعای فرج خواندید؟
عشق های مشترکمان زیاد بودند و همین ها دل های ما را به هم پیوند می دادند.
اردیبهشت 76 بعد از اینکه سرودمان رتبه آورده بود، دفتر یادگاری هایم را دادم تک تک بچه های گروه برایم یادگاری نوشتند.

تو برایم با خط درشت نه چندان زیبایی وسط صفحه نوشته ای: "لبّیک یا خامنه ای". درست با همین خطی که اینجا توی این عکس "ارمیا" نوشته ای:
آن جا حتی امضایت "یا قائم آل محمّد" است.
آن روزها هیچ تظاهری در کار نبود. این را باور دارم. تو همانی بودی که نشان می دادی. امّا حالا دیگر نمی دانم چه هستی و که هستی. آیا همانی هستی که می خواهی باشی؟ یا همانی که برایت طرّاحی کرده اند؟ یا...
ارینب!
باور نمی کنم که پشت پا زده ای به آن باورها. باور نمی کنم که هم دست شده ای با دشمنان دین خدا. خیال می کنم که گم شده ای. لابه لای انبوه برداشت های سلیقه ای از دین، گم شده ای.
اسمت را گذاشته ای "ارمیا". نمی دانم این انتخابِ کیست و آن کسی که این اسم را رویت گذاشته، " بیوتن" امیرخانی را خوانده بوده یا نه. ولی خیلی جالب است این تناسب و هماهنگی. تو هم درست مثل ارمیای بیوتن، میان نیمۀ سنّتی و نیمۀ مدرن خودت سرگردانی.
خیلی راحت گفته ای که شوهرم می گوید عیبی ندارد که روسری داشته باشی و خوانندگی هم بکنی. می گویند شوهرت مسیحی بوده. از یک مرد تازه مسلمان، برای خودت مرجع تقلید ساخته ای!!!
من یقین دارم اگر واقعاً دلت می خواست، می توانستی به پاسخ های واقعی دسترسی داشته باشی. حیف که نخواسته ای!! تو فقط صدایت را دوست داشته ای و دلت می خواسته مردم آن را بشنوند. همان صدایی که روزی با قرائت زیبای قرآنش، صفابخش لحظه های مدرسه مان بود.
حالا همۀ این حرف ها به کنار؛ من می خواهم بگویم: آیا این است آن جایگاهی که تو باید به آن می رسیدی؟ این است نهایت خدمتی که می توانستی به ملّت و فرهنگ و جامعه ات بکنی؟ این است بزرگ ترین افتخاری که می توانستی به فرزندانت هدیه کنی؟ آدمی بااستعدادهای تو که در بهترین مراکز آموزشی و در یکی از بهترین رشته ها تحصیل کرده، جایش آن جاست؟
می خواهم برایت فقط چندتا نمونه از دوستانت را مثال بزنم. فقط چندتایشان را که من خبر دارم و الآن یادم می آید. این هایی که می شمارم برایت، یا همکلاسی ات بودند یا هم گروهت یا هم دوره ات. اسم هایشان را نمی نویسم چون این نامه ای است که بعضی جاهایش را فقط خودمان می فهمیم. من و تو. مثلاً اینکه چرا من در ایّام فاطمیّه برایت نامه نوشته ام!
اسم هایشان را نمی نویسم ولی خودت خیلی راحت با مراجعه به حافظه ات یادت خواهد آمد.
ن.پ: رئیس دانشگاه است. دکترای فلسفه دارد و دبیر علمی چندین همایش مهم بوده و نویسندۀ چندین مقالۀ علمی.
س.ح.ا: در دو رشته فوق لیسانس دارد و عضو هیأت علمی یک مرکز مهم علمی است.
ز.ح.پ: استاد دانشگاه و مشاور.
ح.خ.ز: نویسنده است و تا به حال دو تا کتاب هایش چاپ شده.
ف.م: از مسئولین پژوهش یکی از مراکز مهم حوزوی. از مسئولین راهیان نور. استاد حوزه.
م.ب: از مسئولین پژوهش یکی از مراکز مهم حوزوی.
ز.خ: از مسئولین رده بالای فرهنگی در یکی از مراکز مهم حوزوی.
تعداد زیادی از بچه ها در حال تدریس در مراکز مختلف حوزوی، دانشگاهی، آموزش و پرورش، هستند یا در مراکز پژوهشی یا در مسئولیت های اجرایی مشغول اند. و تو...!
و تو شده ای شاید یکی از بدعت گذاران در فرهنگ و باور مردم! دل خیلی ها را لرزانده ای و شاید لغزانده ای! خودت را گذاشته ای کنار همجنس بازها و رقاصه ها!
امیدوارم که این نوشته ها را بخوانی. امیدوارم که در این دنیای پیچ در پیچ اینترنت گذارت به خانۀ من بیفتد و این درددل های دوستانه را بخوانی. نمی دانم آن لحظه در دلت چه اتّفاقی خواهد افتاد. آرزو می کنم اتّفاق خوبی برایت بیفتد. اتّفاقی که هم برای خودت، هم برای هوادارانت ، بهتر از امروزتان باشد.
پیام امروز تو برای همۀ ما چادری ها، برای همۀ کسانی که امروز، در حال و هوای دیروز تو هستند این است که: " عاقبت به خیری را خیلی جدّی بگیرید. به عمق باورها و اعتقادتان بیفزایید. دعای شب و روزتان برای خودتان و عزیزانتان و نسلتان همین باشد: اللّهمّ اجعل عواقب امورنا خیرا"
****
کسی جا نمانَد!
«ارینب»ِ ما، حالا شده «ارمیا»ی آن ها. به همین راحتی! ما باز هم در این جنگ سنگین فرهنگی کشته دادیم. امّا ناراحتی از تبدیل شدن یک حزب اللهی به آلت دست شبکه های ضدّ فرهنگی، نباید ما را به انفعال و وازدگی بکشاند. باید بگردیم و ببینیم در این جبهۀ عظیم، کدام سنگرمان مهمّات کم داشته؛ کدام فرماندۀ گردان و گروهانمان کم کاری یا اشتباه کرده، کدام نقشه مان خوب و دقیق نبوده و هرچه سریع تر برای رفع نقاط ضعفمان اقدام کنیم. اگر این کار را نکنیم مطمئن باشید باز هم از این کشته ها خواهیم داد.
جنگ، جنگ است. با کسی شوخی ندارد. همین جنگ، امثال مخملباف و نوری زاد و بعضی های دیگر را به کشتن داد. البته ما هم از آن ها کشته های زیادی گرفتیم. شهید ادواردو آنیلی یک نمونۀ بارزش است و ده ها و صدها دیگرانی که از جبهۀ فرهنگی آن ها جدا می شوند و به ما می پیوندند. از خواننده و بازیگر گرفته تا دانشمند و آدم های عادی .
جنگ همیشه کشته روی دست ما می گذارد؛ مجروح و معلول و اسیر دارد. افراد مهم نیستند؛ آنچه اهمیّت دارد زنده و تازه ماندن اندیشه ای است که ارزش دارد به خاطرش خون امثال حسین بن علی – علیه السّلام – ریخته شود.
حالا جای این سؤال است که چه می شود ارینب تبدیل می شود به ارمیا؟ چه اتّفاقی می تواند چنان دختری را به چنین زنی تبدیل کند؟ نقاط ضعف ما در جبهۀ فرهنگی کجا بوده؟
روزی ارینب با یک انتخاب خاص و ویژه وارد مدرسه ای می شود که فضای مذهبی آن زبانزد است. چهار سال تمام در مدرسه ای می ماند که دانش آموزانش به خودشان می گویند "جوجه طلبه". سختی های فراوانی را در این چهار سال تحمّل می کند (به خاطر موقعیّت ویژۀ او و مدرسه و راه دورش) امّا از این انتخاب دست نمی کشد. پس چه می شود که 14 سال بعد از دیپلم گرفتن و جدا شدن از آن فضا، از آکادمی گوگوش سر در می آورد؟
چند صد فارغ التحصیل دیگر این مدرسه و هم دوره ای ها و همکلاس هایش قریب به اتّفاقشان به زیبایی هرچه تمام به زندگی متشرّعانۀ خود ادامه داده اند و سکّوهای موفّقیّت را فتح کرده اند. پس چرا او که در کنار همین آدم ها و با همین آموزش ها رشد یافت، کارش به آنجا کشید که تفسیر خودش را به دین تحمیل کند و...
اگر از من بپرسید شاید بتوان علّت را در سه نقطه یافت:
1. ورود به فضاهای غیر مذهبی بدون پشتوانۀ اعتقادی قوی.
2. تأثیر اندیشه های التقاطی در دانشگاه.
3. وازدگی تدریجی.
به نظر می رسد با توجّه به شخصیت امروز ارینب، بتوان گفت افکار و اعمال سال های گذشتۀ او پشتوانۀ قوی اعتقادی نداشت. البته آن روزها باورشان داشت، آن قدر که به خاطرشان سختی ها کشید؛ ولی تکیۀ باورهای آن روزش شاید تکیه گاه چندان محکمی نبود.
این است که باید به تمام فضاهای فرهنگی مان، آموزش و پرورش، مؤسّسات فرهنگی، مخصوصاً هیئات عزاداری، اندیشه های عمیق بیفزاییم و به شور تنها اکتفا نکنیم.
همین شخص وقتی وارد فضای دانشگاه می شود، تحت تأثیر موضوعی به نام "جو گرفتگی" یا شاید به خاطر متلک ها و آزار دیگران، یا هر چیز دیگر، اوّل چادرش را کنار می گذارد. گام اوّل به همین راحتی است. برداشتن چادر به معنی بی حجاب شدن نیست. گاه حتی حجاب بعضی مانتویی ها از حجاب بعضی چادری ها بهتر هم هست. ارینب هم اوایل از آن دسته بوده. امّا بعد به فرمایش مولا امیرالمؤمنین – علیه السّلام – شیطان ابتدا کسی را به عنوان لانۀ خویش انتخاب می کند، بعد در دل او تخم می گذارد، سپس جوجه هایش را در وجود او پرورش می دهد و بعد کار به جایی می رسد که با چشم آنان می نگرد و با زبان آنان سخن می گوید و...[1]
این ها "خطوات الشیطان" اند. او گام به گام پیش می آید و ذرّه ذرّه انسان غافل را به کام گناه می کشاند. کافی است لحظۀ غفلت و کم توجّهی غافلگیرمان کند. به هیچ کس رحم نمی کند. کاری ندارد که شما چگونه انسانی و در چه موقعیّتی بوده ای؛ کافیست روزنه ای برای نفوذ در روحت بیابد. مواظب آن روزنه ها باشیم. ممکن است آن روزنه همین موسیقی هایی باشند که با بی دقّتی در شرعی بودن یا نبودنشان، روح بی پناهمان را به دستشان می سپاریم. شاید ارینب را هم همین موسیقی ها و بی دقّتی ها به دام انداخت.
خداوند در آیات مبارکۀ قرآن کریم سرزنش می فرماید کسانی را که نبودن فضای مناسب برای تعبّد را بهانۀ گناهکاری خویش قرار می دهند: " ألم یکن ارض الله واسعة فتهاجروا فیها" مگر زمین خدا وسیع نبود؟ هجرت می کردید به جایی که بتوانید بندگی کنید. این درست برعکس کاری است که ارینب کرد و بسیاری از ما می کنیم. می رویم به جایی که بندگی کردن سخت است. می رویم به جایی که همه جور بهانه ای هست برای تا سر مرز رفتن و حتی گاهی از مرزها گذشتن. آن وقت به جای اینکه دنبال این بگردیم که ببینیم اوج آنچه خدا از من بنده خواسته، چیست، می گردیم ببینیم آن انتهایی ترین نقطۀ مرزی که اجازه داریم برویم کجاست. آخرین سانتی متری را که احتمال می دهیم اجازه داریم نپوشانیم، کجاست. دنبال مرجع اعلم نمی گردیم که هیچ، به دو خط مطلبی که کسی در کتابی یا مقاله ای نوشته و گفته حدّ پوشش فلان است، نه آنچه مراجع می گویند، دست می آویزیم و خودمان و وجدانمان را راحت می کنیم!
و در این میان "دانشگاه" ! آه از دانشگاه! آه از این علوم انسانی! آه از بعضی از بعضی از اساتید دانشگاه! بیش از این نمی گویم که همه می دانند چه ها باید گفت!
دام های شیطان همه جا گسترده اند. شیطان در کمین تک تک ماست. دشمنی است حریص به شکست ما. دشمنی اش آشکار است و از ابتدای خلقت دارد آن را فریاد می کند. چرا ما باید غافل باشیم و او را نادیده بگیریم؟
امّا ارینب ها! ارمیا ها! ما را از ریزش شما باکی نیست! بریزید! ما به جای هریک از شما ریزش ها، هزاربار می روییم و می رویانیم. همچنان که تاریخ شاهد این رویش های دل انگیز بوده است.
کشتی اسلام، با بادبان های برافراشته بر سر موج ها می کوبد و پیش می رود. همچنان با اقتدار! هرکس از این سفینۀ نجات جا ماند، هرکس نرسید، زیانکار است؛ بی آنکه کشتی را زیانی رسد. می رویم تا در ساحل امن حکومت مهدی (عج) پهلو بگیریم. کسی جا نمانَد.
اردیبهشت 92
[1] . نهج البلاغه ، خطبه 7.
*****
با ارینب حرف زدم و گلایه کردم.
بعضی گفتند: " متدیّن ها از سر غرور حرف می زنند."
حالا گذشته از اینکه "متدیّن" هستیم یا نه ، یا در کدام درجه و...
پست اوّلِ پاسخ هایم را گذاشتم برای اینکه فقط یک نمونه از نوشته هایم را بخوانید که حدود 4 سال پیش نوشته ام. همان زمان هم در نشریّۀ دیدار آشنا چاپ شد.
این نوشته را گذاشتم تا قضیّۀ "سوزن و جوالدوز" را رعایت کرده باشم.
هم برای یادآوری به متدیّنین خوب است، هم برای اینکه بعضی دوستان خیالشان راحت شود که ما قضیّۀ "سوزن و جوالدوز" را جدّی می دانیم و لااقل سعی می کنیم گرفتار غرور نشویم. خیالمان هم بیخود و بی جهت از بابت عاقبتمان راحت نیست.
|